امیرمنصور رحیمیان | شهرآرانیوز؛ یادم میآید وقتی خیلی کم سن وسالتر از این بودم، با پدرم پنجشنبه آخر هر ماه به قهوه خانهای حوالی خانه مان میرفتیم؛ جایی اصیل و باآبرو که مثل قهوه خانههای حالا نبود و شأن و شخصیتی برای خودش داشت. هیچ وقت در آن حوالی، دعوا و بی نزاکتی رخ نمیداد و قهوه خانه بیشتر از اینکه قلیان و چای بفروشد، فرهنگ میفروخت. ما مثل خیلیهای دیگر، آخرین پنجشنبه از هر ماه را به سودای خریدن فرهنگ به آنجا سر میزدیم؛ کالایی که فروشنده اش، سوار بر دوچرخه فونیکس مشکی رنگی میآمد. اول صدای رکاب دوچرخه و زنگهای کوتاهش را میشنیدیم و بعد، پیرمردی خوش رو با صدای رگه دار و سبیل پرپشت وارد قهوه خانه میشد.
همیشه هم پارچهای کرباس را بادقت تا کرده و زیر بغلش گذاشته بود؛ مرشد و نقالی که انگار تمام ماه را در جاهایی آبرودار، مثل همان قهوه خانه دور میزد. ولی نوبت ما آن پنجشنبه موعود بود. مرشدعلی مینشست، پارچه را از زیر بغلش درمی آورد و با احترام میگذاشت کنار دستش و بعد، یکی دو چای قندپهلو میخورد. بعد آن به فراخور همان روزها، پارچه کرباس چرم دوزی شده اش را باز میکرد و به کمک شاگرد قهوه چی به دیوار بزرگ وصل میکرد.
در روزهای عادی پردههایی با نقش رستم و سهراب و جنگهای آنها و در روزهای محرم و قبل از آن، پردههایی با نقش امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) و کربلا، با خودش میآورد.
چوب نازک و بلندی هم داشت که با آن شکلها را نشان میداد و داستانها را تعریف میکرد؛ داستانی که بیشترش شعر بود و هیچ وقت هم تکراری و خسته کننده نمیشد. مرشد گاهی برای کم کردن تلخی داستان اصلی، افسانهها و حکایتهایی را لا به لای داستانها جا میداد و آنها را پس و پیش میخواند. ولی یادم است که هرچه زور میزد، نمیتوانست جلوی اتفاقی را که افتاده بود، بگیرد.
نمیشد عکس العمل غیرارادی اش را شکل دیگری نشان بدهد. هروقت میرسید به اسم حضرت علی اکبر و حضرت علی اصغر یا شرح مقتل امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع)، نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند بلند، گریه میکرد. هروقت هم میرسید به شرح رشادت آن ها، پشت چشمانش برق میزد و صدایش را بالا میبرد. از آن روزها خیلی سال است که میگذرد. دیگر نه از آن قهوه خانه خبری است، نه از صدای خسته و خش دار مرشدعلی و نه از پردههای اصیل و پرنقش ونگاری که با خودش به این طرف و آن طرف میبرد. ولی همه چیز در جان من و همه بچهها و آدمهایی که در آن مراسم بوده اند، ته نشین شده است. هنوز هم وقتی از پشت پنجره، زنگ دوچرخه میشنوم، منتظرم مرشد از در داخل بیاید.
بعضی چیزها با فرهنگ مردم ایران زمین طوری آمیخته شده است که نمیشود مردم ایران را بدون آنها تعریف کرد و هر تعریفی از آنها بدون درنظر گرفتن این احساس، انگار چیزی کم دارد. این عشق به گذشته و هنر متاخر در تاروپود زیست ایرانیان، چنان تنیده که عضو جدایی ناپذیری از تعریف آدمهای این جغرافیا شده است؛ آدمهایی که زیاد هم دور و گم نشده اند. زیاد هم گرد فراموشی روی آنها را نگرفته است. به نظرم وظیفه ماست که بازدیدشان را پس بدهیم و از این آدمها که بانقشها و تمثالها روی پارچههای کرباسی، خود با پای پیرشان، به دیدارمان میآمدند، دلجویی کنیم. الان وقت قدر دانستن تمام آن خاطراتی است که برای کودکان آن موقع و بزرگ سالان حالا، درست کرده اند؛ چون صحنههای عاشورا در ذهن بسیاری از ما آن گونه است که در پردههای اصیل نقالی قهوه خانهای نقش شده بود؛ نقاشیهایی که در آن ها، روز نهم و دهم محرم را در یک جا جمع میکردند.
حالا زمان گرامیداشت هنرمندانی است که پای کشیدن این پرده ها، روضه میخواندند و اشک میریختند و به تنهایی خود واقعهای عاشورا بودند. صحنه نبرد عباس، صحنه پراندن تیر به گلوی علی اصغر، زانو زدن حضرت کنار پیکر حضرت علی اکبر (ع)، صحنه دونیم کردن یکی از اشقیا به دست امام حسین (ع)، دستان بریده حضرت ابوالفضل (ع) و صحنه آتش زدن خیمهها و باقی اتفاقات آن روز را خیلی از ما آنجا دیدیم. باید قبل از اینکه دیر بشود، کاری بکنیم؛ قبل از خاموش شدن و فراموش شدن این سبک از نقاشی، این فرهنگ و این نوع نشانههای تصویری در تاریخ.